بوی بهشت | ||||||||||||||
انجمن تفکر مبانی
v امروز : 21 بازدید v دیروز : 5 بازدید v کل بازدیدها : 120560 بازدید
|
من مثل همیشه تنها بود . اون کنار باغ گلا بی روی تاب د ست سازی غرق افکا ر ش نشسته بود گا هی با وجود داشتن دو تا چشم درشت انگار به کل کور میشد .اون کوه بزرگ. اون درختها ی تنومند .یا اون همه گل و پروانه رو مگه میشد ند ید ..به هر حال زیاد هم جا ی تعجب نبود .آخه یه چیزایی هم بود که اون مید ید که بقیه از دید نش عا جز بودند....من به این فکر می کرد که چطور می تونه فقط برا ی یه بار دیگه رنگ اون گنج گرانبها رو که عمری کنارش بود و قدر شو ندونست .ببینه. خوب شاید من توقع زیادی از تقد یر داشت اما این تنها چیز ی بو د که اون می خواست .من عادت داشت از هر اتفاق یا واقعه ای یه چیز مثبتی به نفع خودش بر داشت کنه . اما در این اتفاق علا رقم تلا ش زیادی که کرده بود دلیلی نمی دید . اون می دونست که مرگ حقه اما ....هیچ وقت نتونست بفهمه مو عد سرر سید ن اون روی چه قائد ه ای می تو نه با شه . من باور داشت که درهر حا د ثه ای چیزی است به نفع او .. .پس با لا خر ه با ید راز این جد ا یی رو کشف می کرد. بوی گلها ی اطرافش اونو ییاد روز ی می نداخت که ..... _چه بوی خوبی میاد نه ؟ _( با علا مت سر ) آ ره _چه قد ر برا ت گل آ وردند . _(یه لبخند ملیح) من نمی دونست چی بگه ؟ بلکه شاید بتو نه یه کوچو لو او نو خوشحا ل کنه .خوب شا ید چون خوب می دونست در اون شرایط هیچ چیز هیچ کس رو نمی تونه شاد کنه .اما می د ید که گنج گرا نبها ش چه قدر آ روم ا نتظار می کشید همیشه خندون همیشه راضی ....مگه میشه؟؟ من گاهی شک می کرد ..! آ یا اون واقعا در د داشت ؟ آ یا قبلا هم تجر به ی هول انگیز مر گ رو لمس کرده بود؟ یا اینکه علم غیب دا شت و پایا ن خوبی رو پیش روش مید ید؟!!همه ی اینها به وا قعیت بیشتر نزد یک بود ند تا اونی که از زبون همه می شنید. یا با چشمای خودش می دید ...یه بدن لا غر یه صورت رنگ و رو رفته بدون خور دن هیچ چیز نه غذا نه آب اون هم به مد ت ما ه ها و اشکهای شفافش که دائم روی گونه ها ش بود . بدون غر غر و ناله وذ کر یا علی و یا زهرا نشون دهنده ی صبر بی اندا زش بود .خوب چه می شد کرد من مجبور بود عزیز ترین بخش وجو د یش رو برای سفر ابد یت آماده کنه.این دشوار ترین کا ری بود که تا حالا انجام داده بود .البته هیچ کدوم از غصه هاش با غم عظیمی که در چهره ی اون می دید قابل قیاس نبود .صدای گنگی توجه اش روجلب کرد.... _(اشاره ای به سمت پنجره ) _پرده ها رو ببند م؟پنجره رو باز کنم؟! گر مته ؟... آ هان باشه الان باز می کنم ...اینم از پنجره .هوا یه کم گرم هست اما در جریان . می خوای صورتتو بشورم؟ یه کم صبر کن .....من(در حال خیس کر دن صورتش با یه دسنمال مر طوب )گفت :می د.ونی مامان ؟ دنیا همچین چیز جا لبی هم نیست. بهترین گزینه ای که هر کسی باید زودتر از بقیه راهها انتخاب کنه اینه که قبو ل داشته باشه ,عشق به صورت واقعی خودش در و جود دنیایش جاری بشه و بتونه کمکش کنه که از هر آنچه که هست و نیست لذت ببره , در همه چی آمیخته بشه و از زیباییها و زشتیها و خوبیها و بدی ها و شیرینی ها و تلخی های زندگی , و خلاصه ار همه ی متراد ف ها و متضاد ها همچون , حلاوت دیدن فرزند و مزه ی عسل ,یا کوه بلند و دشت بست ,و کلا مرگ و زندگی ......بهره ی خداوندی ببره و .... من کمی بر چهره ی مادر متمرکز شد ...با لبخندی آرام و چشمهای بسته اش انگار در سکوت فریادش ...میخواند که این حکایت را پیش از اینها دریافته است ....او از همه چیز راضی بود و.....گویی دیگر به انرژی کیهانی آمیخته شده است.... چهار ستون بدنش به لرزه افتاد و رفتن بخشی از روحش را نه آنچنان که قابل توصیف باشد نظاره گر بود... تلخ.................. اما ..............................شیرین من تازه فهمید که هر آنچه گفته باید بیش از اینها در باور آرمان هایش بگنجد ...شاید روزی او هم بتواند با این آرامش به کیهان بپیوندد. زیر لب گفت...:باید حاضر بشم خیلی کار مانده تا به عشاق بپیوندم... نویسنده : س.شمس
لیست کل یادداشت های این وبلاگ |
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
س.شمس
در تهران متولد شدم و تحصیلا ت خود را در زمینه ی مترجمی فرانسه در دانشگاه آزاد زعفرانیه گذراندم و در حال حاضر دانش پذیر رشته ی کامپیوتر هستم در دانشگاه سراسری پیام نور.
| ||||||||||||
template designed by Rofouzeh |