پس كي تمام ميشود اين مسير ناآرام ؟ اين راه كه اينقدر طولاني نبود !
اينقدر ناآرام نباش كه با هر لرزش تو، طوفاني در دلم برپا ميشود .
كاش گريه چند
لحظه امانم ميداد . ميترسم آخر از دستم رها شوي .
كاش پاهايم اين چند قدم را تندتر و محكمتر برميداشت .
ميداني چرا اينقدر نگرانت هستم ؟ ميداني ؟
وقتي شنيدم تو ميتواني دارويدردهاي مرا، دارو باشي و مرهمزخمهاي مرا، درمان ، برقي از اميد در دلم پديدار شد .
هيچوقت به اين زيبايي نديده بودمت و هيچگاه اينقدر نگرانت نبودم .
حالا فهميدي اضطرابم به خاطر چيست ؟
اما نه تو چه ميداني يتيمي چيست ؟ ولي من . . . بار اول كه يتيم شدم همه غمهاي عالم بر دلم سنگيني ميكرد تا او را پيدا كردم ؛ نه ، او ما را پيدا كرد و حرارت خورشيد نگاهش زمستان يتيمي را از دلمان برد و دوباره بوينسيم بهار مهر در زندگي ما . . .
خدا را شكر .
انگار رسيديم ، آري ، رسيديم اما ببين آن مرد كه سر بر ديوار نهاده كيست ؟ چه ميگويد با ديوار ؟ چرا شانههايش لرزان است ؟ نگاه كن گاهي سر به آسمان برميدارد و چيزي ميگويد .
خوب گوش كن ؛ كائنات را به آرامش ميخواند . گويا اوست كه سكّانهستيرا به دست گرفته .
آه ! او حسن (عليهالسلام) است . ما دير رسيديم اي كاسة شير .