من تو را ميخواهم
من تو را ميخواهم که ز گل نازتري
من تو را ميخواهم که سزاوار تري
من تو را ميخواهم که به تو تکيه کنم
و به هنگام غروب سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
من تو را ميخواهم نه به معناي هوس
دل من خانه تو نه به عنوان قفس
تو زگل نازتريني ، تو سزاوارترين
تو مرا با خود تا اوج سفر خواهي برد
و در آنجا روزي قصه اي خواهي گفت
که در آن قصه خدا خواب نبود
دل من چون دل يک سرو بلند
پر زآوازه غم انگيز ني و ناي نبود
تو مرا خواهي برد به سر انجام زمان
قصه ات شيرين بود .....
من تو را ميخواهم که ز من ياد کني
دل غمگين مرا به خنده اي شاد کني
من تو را ميخواهم چون تفاوت داري
در دلت حجب و حيا ، فقط صداقت داري
من تو را ميخواهم که همه بود و نبودم باشي
و در اين راه دراز تو تمام تار و پودم باشي
گرچه من با تو به اندازه يک کوه تفاوت دارم ...
راه من سوي ديار سرد و خاموش فراموشيهاست
راه تو سوي ديار عشق و سرافروزي هاست
بي تو اکنون شايد ، پرپر خاطره ها باشم من
بي تو اکنون شايد ..... نه ..... نه
من هميشه منتظر مي مانم
--------------------------