چراغي به دستم ، چراغي در برابرم ،
من به جنگ سياهي مي روم ،
گهواره هاي خستگي ، از کشاکش رفت و آمدها باز ايستاده اند ،
و خورشيدي از اعماق ، کهکشانهاي خاکسترشده را روشن مي کند .
فريادهاي عاصي آذرخش ؛
- هنگامي که تگرگ در بطن بي قرار ابر نطفه مي بندد
و درد خاموش وار تاک ، هنگامي که غوره خرد در انتهاي شاخسار طولاني ، پيچ پيچ جوانه مي زند -
فريادهاي من ، همه ، گريز از درد بود ،
چرا که من در وحشت انگيزترين شبها ، آفتاب را به دعايي نوميدوار طلب مي کرده ام ...
سلام دوست خوبم
شب قدر بي قراران ، سر زلف يار باشد
مه عيد نيكبختان ، رخ آن نگار باشد
به نوازشي دلم را ز كرم چو وعده دادي
مگذار بيش از پيش ، كه در انتظار باشد ...
تبريك و تبريك و تبريك
خدانگهدار
آسمان سربي رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ ،
مي پرد مرغ نگاهم تا دور ؛
واي ، باران ؛
باران ،
پر مرغان نگاهم را شست …
با سلام
مطالب جالبي داريد.
لينك شما رو قرار دادم.
سلام.وبلاگ بسيار زيبائي داريد.خيلي ممنون كه به من سرزديد و خيلي خوشحالم كه باهاتون آشنا شدم.