سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوی بهشت


لینک دوستان

انجمن تفکر مبانی
روزی تو خواهی آمد
راز دل
شریف نیوز
موعود
عدالتخواه
خبر
قند و عسل و هدیه
خاتون
رسول عشق

لوگوی دوستان

























تعداد بازدید

v امروز : 6 بازدید

v دیروز : 1 بازدید

v کل بازدیدها : 119183 بازدید

مطالب قبلی

83/12/20 :: 11:2 صبح

زن  جوان، به دیواره ی سنگی  ایوون ی که به باغ گلابی مشرف  می شد تکیه داده بود .او  سعی می کرد فکرش را روی موضوع بهتری متمرکز کند.چرا که خوب می دانست  ذهنیات کنونی او بجز تخریب فکر و روحش ارمغانی برایش نخواهد داشت اما کار دشواری بود ذهن سرکشش افسار افکار او را  به دست گرفته و  بی مها با در بطن و جودش میتازید و  زن احساس می کرد  که ذهنش با او سر؛ بازی خطرناکی را دارد که اگر خود؛ آن را مهار نکند فقط یک بازنده نخواهد بود, بلکه باید شاهد  سرشکسته گی شخصیت خویشتن دار خود نیز  باشد و این  از برد یا باخت برایش حائز اهمیت بیشتری   بود چرا که به قول معروف شکست از دیگری بد نیست چه سنگین ست شکست از خود

شاید خمیدگی    شاخه ی باران خوردهای از درخت گلابی داخل باغ که  سنگینی قطرات   باران او را با زمین صمیمی تر کرده است؛و یا پرنده ی کوچک پر نشاطی که بر روی علفهای زیر درختان از شبنم برگها آب می نوشد ،و یا ابرهای سفید بالای کوه های سر سبز و با طراوت  که انگار بازی  شان گرفته است و دنبای هم تند تند از جلوی نظرش می گذرند ,موضوغ مطلوبی برای به زمام گرفتن افسار ذهنش باشد.ا....

اما این  پیشگیری ها کمک زیادی به  اونمی کند .چرا که انگار  حادثه های تلخ زندگی ش دوباره چون اشعار آماده به تولدی  دیگر  قلبش را متحول ساخته است  ...باید بسراید ,باید بخواند,آسمان منتظر فوران احساس ات عمیق اوست چرا که انرژی حیات منبعش همین فورانهای معنوی عشاق است که با  انرژی حیات می آمیزد تا زندگی جریان یابد.ا

......

آسمان رو به تاریکی می رفت انگار طبیعت از بازی های کودکانه اش خسته شده بود و  چشمهایش  نیم بسته می خواست کمی به خود استراحت دهد

زن جوان  با آرامش بدست آورده از تحولات حسی درونی اش در اثر تجربه ی عشق  به اتاق رفت تا گیتارش را بر دارد ...لحظاتی چند  بیرون آمد و  در حالی که از بوی خوب باران خورده ی خاک و برگ و  چوب مستی نشاط انگیزی به او دست داده بود به  سمت آلا چیق چوبی گوشه ی باغ رفت .اشعار هر لحظه برایش پر رنگ تر و پر رنگ تر می شدند  با احتیاط  برروی کنده صندلی چوبی نشست ...دیگر آماده بود   با خود فکر می کرد می توان پرواز کرد و در آغوش خیال به کوه و دریا رسید  و  در حال تماشای گلهای شمدونی کنار دروازه ی نیمه شکسته ی باغ  ,با خود زمزمه می کرد ......مستی غم هم عجب  عالمی دارد....ا

و شروع به نواختن نمود.....

شب و ماه و من و مهتاب و هوا بارونی....ا

باغچه ها خیس و هوا پر شده از  بوی خوش شمدونی

انگار از شهر قشنگ قصه ها.......ا

اومدن هزار تا پروانه و گل مهمونی

لنگه دمپایی کهنه زیر اون شاخه ی بید ،خونه ی مهتاب شده

نمی دونم چرا امشب دل من غم داره و بی طاقت و تاب شده

از زیر آلاچیق گوشه ی باغ گیتارمو بر می دارم

می خوام امشب بخونم، بگم چقدر  دوست دارم

چشمامو می بندمو، می رم به شهر قصه هام

می رم اونجایی که ساختم قصر و معبد و اسه عشق و رویا هام

گوش کنی می شنوی قلبمو که تند تند می زنه

می خواد امشب بخونه فقط اونه که می دونه...............ا

شب بود باران چون چشمی گریان  

می خواندم از عشق.. از عشقی سوزان

در شبی تاریک.... غمگین و تنها

غم بود و مهتاب من بودم و ماه

آه

با نوک انگشت بر شن ساحل

عکسی کشیدم از یار و از دل

تا موج دریا آمد او را برد

گویی آتشی قلبم را آزرد

آه

دیگر خسته ام از بی وفایی

از پا افتادم در این تنهایی

یار شیرینم قدری وفا کن

زخم این دل ریش و دوا کن

آه

دیگر خسته ام ..........ا

از پا افتادم.......ا

قدری وفا کن.........ا

شعر از س .شمس

چاپ و نشر پیگرد قانونی دارد

 

   


نوشته های دیگران ()

83/12/19 :: 10:44 صبح

گریز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت  راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید  در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت ترا با اشکهای دیده ز لب شتشو دهم

رفتم که نا تمتم بمانم در این سرود  رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم مگو مگو ,که چرا رفت ننگ بود عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت,چو نور صبح   بیرون فتاده بیکباره راز ما

رفتم ,که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لا بلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم,که در سیاهی یک گور بی نشان  فارغ شوم ز کشمکش و جنگ  زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم  از خنده های وحشی طو فان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر  آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم  مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش در دامن سکوت به  تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها   دیدم  که لایق تو و عشق تو نیستم


نوشته های دیگران ()
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

بوی بهشت
س.شمس
در تهران متولد شدم و تحصیلا ت خود را در زمینه ی مترجمی فرانسه در دانشگاه آزاد زعفرانیه گذراندم و در حال حاضر دانش پذیر رشته ی کامپیوتر هستم در دانشگاه سراسری پیام نور.

لوگوى وبلاگ

بوی بهشت

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh